عشق سوخته

متن مرتبط با «داستان عاسقانه» در سایت عشق سوخته نوشته شده است

دو داستان جالب

  • حرف دلتو بزن پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد…وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! ____________________________________ پنجره هاي طلا پسر کوچکی در مزرعه ای دور دستزندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود هم زمان با طلوع خورشید از نردهابالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانهحتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "..... یک روز پدر به پسرش گفت بهجای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد . راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای همسن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید. ,داستان عاسقانه ...ادامه مطلب

  • داستان[عشق سوخته]

  • body, a, a:hover {cursor: url(http://cur.cursors-4u.net/nature/nat-4/nat339.cur), progress;}عشق آتشين:پارسا عاشق زهرا يكي از دختر هاي همسايه شده بود اما روش نميشد چيزي در اين باره با پدر ومادرش درميان بگذاره هيچكس از اين عشق باخبر نبود يك روز بين دوستاش كه حرف عشق وعاشقي به ميان آمد نوبت پارسا كه شد گفت من عاشق زهراهستم وهيچ چيزي جلومو نمي گيره دوستاش گفتن اين دوره زمونه دوره عشق وعاشقي نمونده اينا همش هوسه يك روز خبر پاشيدن اسيد روي صورت زهرا به گوش پارسا رسيد پارسا تا سر حد ديوانگي رفت پدرش تصميم گرفت براي عوض كردن آب وهوا برن شمال موقه برگشت ماشين افتاد توي دره پدرومادرش مردن وپارسا كورشد پس از گذشت يك سال پارسا با زهرا ازدواج كرد هنگام عبور ازخيابان دوستاش ميگفتن به عشقش رسيد چقدر به هم ميايد كورو صورت گنديده زهرا پس از 10سال بر اثر سرطان پستان مرد هنگام دفنش پارسا عينك هاي سياهشو پرت كرد درسته او كور نبود براي رسيدن به عشقش وبراو اينكه زهرا احساس خاري نكند خودشو كور جا ميزنه پارساميگه من زهرا رو از عمق وجودم دوست داشتمbody, a, a:hover {cursor: url(http://cur.cursors-4u.net/holidays/hol-1/hol17.cur), progress;}body, a, a:hover {cursor: url(http://cur.cursors-4u.net/nature/nat-4/nat339.cur), progress;},عشق سوخته , پارسا , زهرا , سرطان , آتشين , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها